دي ز دير آمد برون سنگين دلي

شاعر : عطار

با لبي پرخنده بس مستعجليدي ز دير آمد برون سنگين دلي
دست بر دل مانده پاي اندر گليعالمي نظارگي حيران او
عقل در شرح رخش لايعقليعلم در وصف لبش لايعملي
هر کجا در شهر جاني و دليزلف همچون شست او مي‌کرد صيد
تازه مي‌شد هر زماني مشکليعاشقان را از خيال زلف او
نه مبارک باشي و نه مقبليتا نگردي هندوي زلفش به جان
هست هرجا عالمي و عاقليجمله پشت دست مي‌خايند از او
نيست عشقش در خور هر منزليمنزل عشقش دل پاک است و بس
هرگز از عشقش نيابي حاصليتا تو بي حاصل نگردي از دو کون
کي تواند غرقه ديدن ساحليشد دل عطار غرق بحر عشق